دلنوشته یک نویسنده نوجوان

چیزی رو که نمیتونی به زبون بیاری رو ،بنویس

دلنوشته یک نویسنده نوجوان

چیزی رو که نمیتونی به زبون بیاری رو ،بنویس

۲۰
مرداد

1 مرداد 1395

امروز رفتم و ثبت‌نام کردم. اولین سفر پیاده ایه که

می‌خوام برم. خیلی وقت پیش از ذوق مسافرت

رفته بودم کلی چیز خریده بودم و ریخته بودمشون

تو کوله‌پشتیم. ً تقریبا همه می‌دونن که می‌خوام

برم زیارت و بهم التماس دعا می‌گن. از بچه‌های

کوچه بگیر تا رفقای تو تلگرام و واتس‌اپ و

اینستاگرام.

6 مرداد 1395

امشب بعد غروب با خانواده آماده شدیم که بریم

خونه عموم، وقتی رسیدیم همه‌ی فامیل اون‌جا

بودند. تا چشمشون به من افتاد شروع کردند به

صحبت.

یکی می‌گفت آقا علی رفتی زیارت ما رو هم دعا

کن. یکی می‌گفت علی رفتی سوغاتی یادت نره

ها! ...

وسط همین حرفا یهو عمه‌ام گفت علی با این پا

که توش پالتینه می‌خوای بری؟ منم گفتم آره،

مگه چیه؟ راه که می‌تونم برم. از گوشه چشم بابام

رو دیدم که رفته بود تو فکر و حواسش به بقیه

نبود.

ً تقریبا یک سال پیش بود؛ با بچه‌ها داشتیم فوتبال

بازی می‌کردیم که توپمون افتاد توی خیابون و ...

شام رو خوردیم و برگشتیم خونه. سرگرم تلویزیون

بودم که بابام اومد نشست جلوم و گفت علی

نمی‌خواد پیاده بری زیارت. گفتم برای چی؟ گفت

چون تو یه پات پالتین داره. گفتم بابا من با همین

پالتین تو پام تا حاال چند دفعه اردو و کوهنوردی

رفتم؛ اما بابام گفت: نمی‌شه، همین که گفتم.

دیشبو تا صبح با بابام حرف زدم بلکه راضی بشه

اما نشد که نشد.

8 مرداد 1395

تو خونهنشستهبودمو گریهمی‌کردم. می‌گفتم ای

خدا!‌ چرا من باید توی پام پالتین باشه که نتونم

برم زیارت؟ مامانم اومد توی اتاق و نشست پیشم،

گفت: پسرم گریه نکن، با گریه چیزی درست

نمی‌شه، هفته دیگه می‌برمت دکتر، ایشاال اگه شد

پالتین توی پاتو دربیاری، اون وقت سال دیگه

می‌تونی بری.

20 مرداد 1395

امروز از بیمارستان مرخص شدم؛‌دکتر گفته که

بعد یک ماه می‌تونم مثل قبل بی مشکل راه

برم. بچه‌هایی که از سفر پیاده برگشتن خیلی از

خاطرات و خوبی‌های اون‌جا تعریف می‌کنن. من

هم قراره که انشاءاهلل سال دیگه ً حتما توی سفر

باهاشون باشم.

این یک داستان بود

  • علی خسروآبادی